اُرس



از این همه راهِ رفته و نرفته، آن‌که برمی‌گردد، صورتِ مرگ است. این‌جا یکی هست که وقت زاییدن بزش رسیده. بزش که زایید، خیال می‌کند سری توی سرها درآورده. فرق هست بین سپیدار و خرزهره. حالا هر کس به خیالی. باغبان می‌خندد. یکی را می‌کارد و آب می‌دهد، یکی را می‌کند و به باد می‌دهد. به وقتِ باد، به وقتِ خنده، فقط ریشه باید. همیشه باید.
آن روزهای طلایی، من تو را گذاشتم که بروم و سر فرصت برگردم، فرصتی که نبود. من غوغا می‌کردم که دیده شوم. دیده که می‌شدم، گم‌تر می‌شدم. من تو را آن‌جا گذاشتم. بگذار خیال کنند که رندی می‌کنند، که به جایی می‌رسند. با باد معامله می‌کنند. بگذار خیال کنند که عهد و پیمانی هست. تو مرا می‌شناسی. من خودم را گم می‌کنم. وحشت می‌کنم. و ابرها که می‌روند، باران را برنمی‌گردانند. من آن آتش را بردم و آوردم. روشن نگه داشتم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آرامش با نیلک ((زندگی سالم)) Andrea افراد فنی کار فالوور ایرانی شاهنامه فردوسی کرتين وال کجا بریم؟ گرگ دريا