آن روزهای طلایی، من تو را گذاشتم که بروم و سر فرصت برگردم، فرصتی که نبود. من غوغا می‌کردم که دیده شوم. دیده که می‌شدم، گم‌تر می‌شدم. من تو را آن‌جا گذاشتم. بگذار خیال کنند که رندی می‌کنند، که به جایی می‌رسند. با باد معامله می‌کنند. بگذار خیال کنند که عهد و پیمانی هست. تو مرا می‌شناسی. من خودم را گم می‌کنم. وحشت می‌کنم. و ابرها که می‌روند، باران را برنمی‌گردانند. من آن آتش را بردم و آوردم. روشن نگه داشتم.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Scott طراحی و ساخت انواع کابینت MDF،دکوراسیون اداری ،کمد دیواری و غیره Pieces Megan [__CyBer GaMe CenTer__] راز موفقیت چکاوک پرواز