آن روزهای طلایی، من تو را گذاشتم که بروم و سر فرصت برگردم، فرصتی که نبود. من غوغا میکردم که دیده شوم. دیده که میشدم، گمتر میشدم. من تو را آنجا گذاشتم. بگذار خیال کنند که رندی میکنند، که به جایی میرسند. با باد معامله میکنند. بگذار خیال کنند که عهد و پیمانی هست. تو مرا میشناسی. من خودم را گم میکنم. وحشت میکنم. و ابرها که میروند، باران را برنمیگردانند. من آن آتش را بردم و آوردم. روشن نگه داشتم.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت